سفارش تبلیغ
صبا ویژن



 


علاقه زیادی داشت به پزشکی،کمک های اولیه را یاد گرفته بود.از پانسمان سوختگی ها و زخم ها گرفته تا تزریقات.ساده بو دپرستار خانه،می رفت دنبال هر نشریه یا مطلبی که درباره ی پزشکی بود.کتاب های متعدّد پزشکی قدیم یا جدید را که به دستش می رسید مطالعه می کرد.برای خودش متخصّص شده بود.به طور مثال:اگر بنده می گفتم:آقا مهده ی من این طور درد می کند،می گفت:شما میوه زیاد خورده اید.حالا باید فلان چیز را بخورید

جنگ که شد،با وجود علاقه ی زیاد به پزشکی راهش را کج کرد و رفت جبهه تشخیص داده بو که دیگر ادامه تحصیل ضرورتی ندارد...

بیشتر آبگوشت ماهی

رفقای مجید می گفتند:گاهی اوقات که سهمیه ی نان ما نمی رسید.نان های خشک را می زدیم توی آب رودخانه خیس می کردیم و می خوردیم.اما وقتی از مجید می پرسیدیم چی می خورید می گفت:بیشتر آبگوشت ماهی می خوریم.فکر کردم ماهی را می گیرند و چون وسیله ی سرخ کردنش را ندارند آبگوشت می کنند.بعدها فهمیدیم منظور...... این بود که نان را می زنند به آب رودخانه که ماهی دارد.


دوباره مجروحیت

بجه ی تو داری بود.هیچ وقت سر از کارش درنیاوردیم.دوبار مجروح شده بود که دفعه ی اوّلش را اصلاً ما متوجه نشدیم.بار دومی پایش مجروح شده بود.خواهرش دیده بود مجید موقع نماز می آید خانه و می رود داخل اتاق در را می بندد و نماز می خواند.از شیشه نگاه کرده بود متوجه شده بو که پایش زخمی است

این دیپلم را برای شما گرفتم

هم جبهه می رفت هم درس می خواند.هر بار می آمد دو-سه ماه،کلاس می رفت باز بر می گشت منطقه.یک روز بهش گفتم:مادر شما که این قدر زحمت می کشی بهتر نیست دیپلمت را بگیری بعد بروی؟گفت:مادر الان جنگ لازم است دیپلم به چه دردی می خورد؟گفتم:چند ماه بیشتر به دیپلم گرفتنت نمانده شما بمان ابن چند ماه را تلاش کن دیپلمت را بگیر بعد هم برو جبهه.ماندگار شد.فقط ببرای این که حرف مرا زمین نزده باشد.خیلی مصمّم و با علاقه نشست به درس خواندن،واقعاً اطاعت از پدر و مادر را برای خودش واجب می دانست

دیپلمش را گرتف،آورد گذاشت جلوی من و گفت:بفرمایید این دیپلم را برای شما گرفتم.برگشت جبهه

کرد های مسلّح

بار دومی بو که کردهها سر راهمان سبز می شدند،هرچند دلمان قرص بود به مجید که کردی بلد بود.این بار ولی فرق داشت،کردها مسلح بودند.مجید رفت پیششان چهار،پنج دقیقه بعد آمد.سوال پیچشان کرده بود.از کارمان سردرنیاورده بودند که هیچف،ازشان اطلاعات هن گرفته بود.

خطر از بیخ گوشمان گذشت صدقه سری مجید.

حسرت به دلمان ماند که....

حسرت به دلمان ماند که برای یک بار هم که شده بگوید من برادر فرمانده لشکرم توی خونش نبود این که بخواهد یک طوری خودش را وصل کند به آقا مهدی و به این وسیله گره کار خودش را باز کند یا امتیازی بگیرد.برعکس هر جا کار سنگین بود،خطرناک بود،اوّل مجید بود.

کم عکس

کم عکس بود.خیلی توی صحنه نمی آمد.بخلاق بعضی ها که خیلی از بچه های لشگر دوست داشتند با او با برادر فرمانده لشگر،عکس داشت باشند ولی مجید شانه خالی می کرد.چند تا عکس هم که توی منطقه دارد اتّفاقی انداخته شده.

پرواز

یک گلوله آؤپی جی زده بودند به ما .... آقا مجید دردم شهید شده بود.آقا مهدی مجروح.با همان حال مجروح از ماشین آمده بود بیرون.متوجه کمین شده بود.می خواسته از مهلکه خارج شود که ضد انقلاب اورا دیده، و هدف رگبار سلاحر خود قرار می دهد.

کار مجید بود

نفسمان بند می آمد وقتی سینه کش کوه را بالا می آمدیم ،ارتفاع 2900 مرت ی کوه نوری،دلمان می خواست این بار کمی هم که برداشته ایم این دستمان نبود.از بس سربالایی جان به لبمان می کرد یکی از بچه های گروه توی همین سینه کش کم آورد به حالب غش افتاد روی زمین کولش کرده بود از سینه کش کوه می آوردش بلا کار مجید بود.

حاشیه

قابل توجه کسانی که وقتی می گوئیم چرا در خط مقدّم نیستید می گویند با امام عکس داشتیم 12 بهمن،با امام بودیم در پاریش،با امام بودیم در نوفل لوشاتو،با امام بودیم هنگام رد شدن از عرض خیابان در آن عکس معروف، با امام بودیم در نجف،با امام بودیم در ترکیه،با امام بودیم در هواپیما،با امام بودیم در پله اوّل طیاره،با امام بودیم در پله برقی .......فرودگاه،با امام بودیم در چرخبال،با امام بودیم در بالکن حسینیه،بامام بودیم در حیاط خانه،با امام بودیم در گروه سرود خمینی ای امام،با امام رفتیم بهشت زهرا(س)

منبع «برادر فداکارش»

           حسین کاجی

دختر.....

آقا مهدی تاز بچه دار شده بود.مجید مرخصی گرفته بو و رفته بود خانه ایشان.لیلا را بغل گفته بود و با آب و تاب گفته بود:داداش دخترت فروشیه؟آریالا مهدی خم با حاضر جوابی گفته بود:داداش یه بزرگتر

شو برات می خرم

چند نفر بی هوش شدند.

همه را جمع کردند توی محوطه ساختمان کشاتراگاه مهاباد،که آن موقع مقّر لشکر بود.مثل همیشه همه منظر بودند آقا مهدی با آن صوت زیبا با آن صدای دلنشین بردو پشت تریبو،اما ......... آقا بسطامی می آمدند،خبر شهدات آقا مهدی و مجید را که دادن،صدای ناله و ....... بچه ها بلند شد.عاشورا شده بود.چند نفر بی هوش شدند،بعضی ها خاک می ریختند روی سرشان:عزاعزاست امروز روز عزاست امروز

مجید و مهدی ما پیش خداست امروز

کار عجیت

یک کار عجیبی شهد عزیزمان انجام داده است. در همی دوهفته ی اخیر شهادتشان رفته به منزل خودشان،منزل خواهرش و نمامی خانه های فامیل ها و هر چه عکس داشته پاره کرده است،دلیل را که پرسیدهند جواب داده : می خواهم اگر شهید شدم فقط برای خدا شهید شده باشم.نمی خواهم که بعد من،عکسم را پخش کنند

گناهی از ایشان سراغ ندارم

توی این سال ها که از شهادتشان می گذرد،بارها با خودم نشستم و فکر کردم تا شاید گناهی،خطایی از این ها به یاد بیاورم،چیزی به خاطرم نیامد نه این که بخواهم بگویم مهدی و مجید معصوم بودند.ولی به خداوندی خدا من که پدرشان هستم گناهی از ایشان سراغ ندارم.


 


نویسنده : واحد نشریه » ساعت 7:19 عصر روز 90/1/30