سفارش تبلیغ
صبا ویژن



 

شب قدر بود. رفته بودم حرم، نه برای این که دعایی بخونم، رفته بودم چون دوستانم بهم گفتند بیا بریم ...

ساعت نزدیکای یک بامداد بود. مردم همه دعا می­خواندن  گریه  می­کردن، بعضی ها سر به سجده گذاشته بودن یه چیزایی می گفتن بعضی ها هم ...

یه لحظه خنده ام گرفت گفتم: « اینا دیگه کین، دارن با کی حرف می زنن، برای چی، حالا کی آدم می­میره. تازه الآن که من جوونم باید جوونیمو بکنم...»

همینطور که داشتم حرف می­زدم با خودم که کمکم چشم هایم بسته شد، وقتی چشم هامو باز کردم دیدم مراسم تموم شده . دوستام پیشم نبودن، انگار اونا زود تر خسته شدند و رفتن. آرام بلند شدم و داشتم از حرم بیرون می­رفتم، عجیب بود هیچ حواسش به کس دیگری نبود. هر کس هم یه پلاستیک دستش اومد فکر کنم اون موقع که خواب بودم به مردم هدیه دادن.


نمی­دانم چرا آنقدر هوا گرم شده بود. هر چی دست می­گرفتم ماشین سوارم نمی­کرد، نه که اصلا سوار نکنن تا میدیدند من از اون پلاستیکا ندارم اصلا محل بهم نمی­ذاشتن ... به یکی از تاکسی ها گفتم: «آقا تورو خدا کمکم کنید هیچ کسی منو نمی­رساند.»  بعدش آقاهه بهم گفت: «لا حین مناص» گفتم: «منظورت چیه؟»  گفت: «دیر یادت اومده» گفتم: «تورو به امیر المومنین کمکم نمی کنی بگو قضیه چیه ؟» گفت: «باشه چون به آقا قسمم دادی بهت می­گم، سوار شو.» گفتم: «خوب بگو چی شده؟ من هر سال با دوستام میام شب ها­ی قدر اما هیچ وقت آدما این طوری نبودن...»

گفت: «چرا آنقدر که صدات زدم بیا نیامدی؟» گفتم: «به خدا هیچ کس منو صدا نزد، نیم ساعته ایستادم کسی اصلا بهم محل نمیده.» گفت: «آره الانو نمی­گم.» گفتم: «پس کی؟» گفت: «فقط گوش کن...»

گفت:«این همه صدات زدیم، حرفاتو گوش دادیم، کمکت کردیم، اینهمه اومدیم بر بالینت که بلند شو اما تو اصلا محل نمی­دادی ... چند بار بهت گفتیم وقت تنگه فرصتی نیست، یادته مریض شده بودی، یادته تصادف کردی، یادته دایی­ات مرد، این همه بهت تذکر دادیم... حتی الانم که آوردیمت توی حرم نه تنها عین خیالت نیست بلکه مهمانهای ما را مسخره می­کنی...

تو خیلی خیلی بدی خیلی ناسپاسی، تو بدنت سالمه چرا عین خیالت نیست؟ مگر ما جوانی را داده ایم که هر جور می خواهی نابودش کنی. نه نه تو باید از جوانی ات استفاده کنی...»

آن راننده تاکسی همین طور داشت می­گفت و من از حرفاش هیچ چیزی نمی­فهمیدم...

حرفشو شکستم و گفتم: «حالا که من آنقدر بدم پس این حرفا رو چرا بهم می­زنی؟» گفت: «تو خودت به اسم مولا امیر المومنین مرا قسم دادی، تو با این همه بدیات یه خوبی داشتی که اگر این خوبی را نداشتی به هیچ وجه حتی کسی نگاهت هم نمی­کرد و حالا حالا ها باید این جا می­ماندی.» گفتم:«چی.» گفت: «تو به دشمنان مولا علی بغض صادق داری و هر وقت اسم مولا علی می­آید دلت به حال علی می­گیرد...» گفتم: «این را پدر بزرگم یادم داده و گفته هیچ وقت فراموشش نکن...ببینید آقای راننده من یه چیزایی از حرفاتون فهمیدم ولی نمی­دانم الان کجاییم، چرا همه یه جوریند...»  گفت: «تو جمله ای گفتی که اجلت را زود ساختی.»گفتم: «چی اجل؟» گفت: «مرگ.» گفتم:«چی گفتم؟» گفت: «گفتی جوونمو  حالا حالاها وقت جوونیمه...» گفتم: «خوب.» گفت: «تو بعد از مراسم وقتی از حرم میری بیرون یه موتور بهت می­زنه و در دم می­میری و وقتی مردی دیگر هیچ کمکی کسی بهت نمی­کنه.» گفتم: «مگه الان از حرم بیرون نیامدم....»

ناگهان دستی بر سرم کشیده شد و صدایی آمد سلام پسرم دعا شروع شده نمی­خواهی امسال خودت را سال زیبا رقم بزنی؟

به اطرافم نگاه کردم . فهمیدم همه چیز را در خواب دیدم و الان در حرمم. سخت گریه کردم طوری که شانه هایم می­لرزید، می­ترسیدم چون احتمال می­دادم آخرین لحظات عمرم باشد. به سجده رفتم و در آخرین لحظات هر چه می­توانستم به خدایم می­گفتم... قرآن بر سرم گرفتم تا دیر نشده در خواست بخشش بکنم.

دعا تمام شد. لرزه به تنم افتاده بود، آروم از حرم بیرون رفتم، می­خواستم از خیابان عبور کنم. یه قدم رفتم جلو که ناگهان مردی گفت: «کمک.»  برگشتم و دیدم پیرمردی نابینا می­خواهد از خیابان بگذرد... برگشتم تا دستش را بگیرم. تا این که دستش را فشردم گفت: «جوان خدا عمرت دهد...» ناگهان همان موتور که راننده تاکسی برایم شرح داده بود از جلویم گذشت.


 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 4:22 عصر روز 90/6/1