سفارش تبلیغ
صبا ویژن



                                                                                     بسم رب الشهدا و الصدیقین


روز اولی بود که توی پایگاه محلمون ثبت نام کرده بودم. از فضاش خیلی خوشم می­آمد. بیش تر از شور و حال بچه­ها، از برنامه های تفریحی و مذهبی و ... .

یادمه وقتی داشتم فرم عادی رو پر می­کردم، مسئول ثبت نام ازم پرسید: "می­خواهی در کدام واحد ثبت نام بکنی؟" با کمی مکث گفتم: "چه واحد هایی دارید" چند تا واحد رو گفت تا رسید به واحد گشت. ما هم که اصولا از کودکی ارادت خاصی به دنیای گنگستری داشتیم فورا گفتم: "آقا مارو توی همین واحد ثبت نام کن." از پایگاه زدم بیرون و کلی کیفور شده بودم و با خودم گفتم: "ای بابا ماه م واسه خودمون بسیجی شدیم و اومدیم قاطی شتر مرغا!" دوشنبه ها شب گشت بود. اون شب بعد از رفتن به مسجد (تف به ریا) به پایگاه رفتم. وقتی رفتم داخل ماتم برد. شب نسبتا شلوغی بود ولی همه چند تا چند تا در گروه یا واحد خودشون مشغول کار و فعالیّت بودن و وقت برای سر خاراندن هم نداشتن. آخه ما دوست نداریم اینطور باشیم که کارشان بازی پینگ پونگ و فوتبال دستی است و یا در حال نقد و بررسی سریال ها هستن (که فکر کنم در این زمینه متخصص هم شده باشند) نیست و تفاوتش از عرش تا موکت است. خلاصه پس از وارد شدن، ابتدا مقداری ساعت نوش جان کردیم و نشستیم کنار بچه های گشت. همه من رو تحویل گرفتن و من هم خودم رو معرفی کردم.


بعد مسئول گشت شروع کرد به صحبت کردن در مورد گشت و فلسفه­ی امر به معروف و نهی از منکر و ضرورت اون ( که باعث شد دید من نسبت به مقوله­ی گشت تا حدّ زیادی تغییر کند.)  وگفت: "وحالا بریم تا این مسائل را عملیاتی کنیم." همگی با لباس و تشکیلات به راه افتادیم. قرار بود که ایست و بازرسی برگزار کنیم. توی راه مسئول گشت یک بیسیم به من داد و من هم که تا اون موقع بیسیم را از فاصله ی ده سانتی ندیده بودم، نیشم تا پس کله ام باز شد. پس از مقداری حرکت صدایی آمد. چییییییی .... عمار، عمار چیییییییی. نزدیک بود از ترس بیسیم از دستم بیفته. همه­ی بچه ها داشتند به من نگاه می کردند. که دو باره صدا آمد چییییییی.... عمار، عمار. من که هل شده بودم بعد از امتحان کردن تمام دکمه ها بالاخره جواب دادم الو که موجب خنده­ی بچه ها شد.

حالا رسیدیم بهبخش هیجان انگیز ماجرا (می­دونم که الآن خیلی استرس دارید.) پس از مستقر شدن در مکان و چیدن کله قندی ها همه سر جا های معین شده ایستادیم. درون من حس اضطراب و قدرت توام ایجاد شده بود. در یک کلام می­خواستم بترکم. ابتدا کمی صبر کردیم و بعد هم صبر کردیم و صبر کردیم (وچند تا صبر کردیم دیگر) اما این صبر ها تموم نمی شد. جالب بود که جایی که ما برای ایست و بازرسی انتخاب کرده بودیم محله ای بود که در آن حتی یک دوچرخه ی کورهم عبور نمی­کرد.  هوا گرفته و مه آلود بود و داشت سرد می­شد و ما هم نا امید که یک دفعه نور چراغ های یک ماشین که از دور سو سو می کرد توجه ما را به خود جلب کرد. دیگر هوا گرگ و میش شده بود. ماشین با سرعت کم داشت به ما نزدیک و نزدیک تر می­شد که یک دفعه متوقف شد. پس از چند لحظه ماشین خاموش شد و فضا کاملا ساکت و فقط باد هوهو می کرد. صحنه فوق العاده مشکوک بود. ما آرام آرام به سمت ماشین مورد نظر حرکت کردیم تا به آن رسیدیم. یکی از بچه ها جلو رفت و از راننده خواست تا از ماشین پیاده شود. راننده هم با خونسردی از ماشین پیاده شد. او پیر مردی عجیب بود با کلاهی با کلاهی به سر، صورتی لاغر و دماغی کشیده، عینک گرد به چشم، قدی راست و شق و رق و بسیار مر موز. چند نفر از بچه ها در حال گشتن او وماشینش بودند و پیر مرد ساکت ایستاده بود و نگاه می کرد که یک لحظه نگاه پیرمرد به نگاه من گره خوردکه موهای تنم سیخ شد. بچه ها تمام ماشین را گشتند و مدارک راننده را هم بررسی کردند و لی چیز مشکوکی وجود نداشت. من آب دهانم را قورت دادم و جلو رفتم و به پیر مرد گفتم که پس چرا وقتی ما را دید متوقف شد؟ که او باصدای بسیار نازک گفت: " بابا به جون خودم ماشینم خراب شده فکر کنم دوباره باتریش خوابیده. " لک و لوچه­ی همه­ی ما آویزان شد و بعد از کلی عذر خواهی تازه مجبور شدیم ماشین را هم هل بدیم که موجب در آمدن پیرمان شد. پیکان طرف هم که جزو اولین پیکان های ایران بود با بدبختی فراوان روشن شد و راننده با یک بوق (که شبیه نعره­ی شتر بود) از ما خداحافظی کرد. هر چند اون شب نتونستیم موردی گیر بیاریم اما حد اقل باعث رفع گرفتاری یک پیرمرد شدیم.  


 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 12:13 صبح روز 90/9/14