سفارش تبلیغ
صبا ویژن



پایان تمام مطالب شماره هفت پایگاه ثامن الحجج

                            به مورخه 19/4/1390


 


نویسنده : واحد نشریه » ساعت 10:35 عصر روز 90/4/19

 
 



آتش گلوله و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله می بارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هر کس هر کجا می توانست پناه می گرفت. توی این وضعیت بودیم که یک هو یک بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپاره ای خورد کنارش موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا لحظه ای با چشمان حراسان و قیلی ویلی از جا پرید. لحظه ای به دور و اطراف نگاه کرد و گفت: «برادز، اتوشویی کجاست؟ لباسهایم بدجوری چرک شده!» با تعجب پرسیدم: «اتوشویی»

-آره. آخر می خواهم چندتا بربری بخرم، ببرم خانه!

دوزاریم افتاد که طرف موجی شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطی نکنه و بلاملایی سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم: «آنجاست. سلام برسان!»

گفت چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر بلا دفع شد.

 

بار دیگر شاسی گوشی بیسیم را فشار دادم و گفت: «صولت، صولت، یاسر. صولت، صولت، یاسر.» چند عراقی نزدیک می شدند به سویشان شلیک کرد. عراقی ها گرد و خاک کردند و فرار کردند.

-صولت به گوشم!

-صولت جان دشمن خیلی نزدیک شده. دیگر نمی توانیم از خجالتشان در بیاییم.چه کار کنیم؟

-یاسر جان مقاومت کنید.

-چی چی را مقاومت کنید. فقط من مانده ام و دو سه مجروح. پس نیروهای کمکی چی شد؟

-یاسر جان صبر داشته باش. خداوند با صابرین است!

بیسیم چی دوباره شلیک کرد و در گوشی بیسیم گفت: «بابا چرا روضه می خوانی؟ همه را زدند، کشتند. حالا دارند می آیند سراغ ما.» چند بار با فرمانده پیام رد و بدل کرد اما جوابی نگرفت. آخر سر نعره زد: «در به درِ بی معرفت. دِ لامصب اگر حرف مرا باور نمی کنی می خواهی گوشی را بدهم با خودشان حرف بزنی؟ اگر عربی بلدی، بسم الله!»

از آن سو خنده شنید و بعد: «برادر نام شما در تاریخ ثبت می شود. شما جاودانه شدید»

بیسیم چی سلاحش را که گلوله نداشت انداخت زمین. چند عراقی مسلح به سویش می آمدند. در گوشی بیسیم گفت: «باشد. ما که جاودانه شدیم. فقط دعا کن که از اسارت بر نگردم.کاری می کنم که تو مسابقات عقب مانده های ذهنی شرکت کنی.»

دوباره از آن سوی بیسیم خنده شنید. خودش هم خنده اش گرفت. عراقی ها هم اسیرش کردند.

 

آن قدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر و ترکش هم مثل زنبور ویزویزکنان از بغل و بالای سرم مخی گذشت. هر چند لحظه آسمان شب زده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا اینکه منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یامهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم. اولی خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم.الحمدلله.» رو کرد به دومی و گفت: «خب مثل اینکه این بنده ی خدا زیاد چیزیش نشده. بریم سراغ کس دیگه.» جا خوردم. اول فکر کردم می خواهد بِهّم روحیه بدهد و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا می دیدم که بی خیال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی: «ای وای ننه مُردم! کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای اینکه خدایی نکرده از تصمیمشان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولی گفت: «می گم خوب شد بَرش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادی می کنه.» دومی تایید می کرد و من، هم درد می کشیدم، هم خندهام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!


 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 10:33 عصر روز 90/4/19

 
 



این بیداری اسلامی تمام‌شدنی نیست و این حرکت رو به جلو، بازگشتی به عقب نخواهد داشت.

جمهوری اسلامی ایران برخلاف خواسته قدرت‌های استکباری، در قبال تحولات منطقه یک تماشاگر بی‌‌اعتنا نیست.


 

سخنان امام خامنه ای
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 10:30 عصر روز 90/4/19

 
 



گلهای پرپر

در زیر آتش، در خون و ترکش، تیرباران

با یک کلاش و یک خشاب پر ز ایمان

عباس دوران

 

ایمان و باور

دشمن ز هر سو در کمین بود

در گوشه ی سجاده ها میدان مین بود

آن کس که باور داشت حق، زین الدین بود

 

نخلای بی سر

دست یک طرف، پا یک طرف، در آن طرف سر

آه ای فلک از دست جنگ نابرابر

مسعود دباغ، کلهر، دل آذر

ادامه مطلب...

 

شعر
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 10:28 عصر روز 90/4/19

 
 



خدایا! تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم.

تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم.

تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر در برابر جباران  اعلام نمایم.

تو تار و پود مرا با غم و درد سرشتی.

تو مرا به آتش عشق سوختی.

تو مرا در طوفان حوادث پرداختی و در کوره ی غم و درد گداختی.

تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی.

خدایا! تو به من پوچی زودگذر را نمایاندی و ارزش شهادت را آموختی


 

مناجات چمران
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 10:25 عصر روز 90/4/19

 
 


   1   2      >