سفارش تبلیغ
صبا ویژن



 

شب قدر بود. رفته بودم حرم، نه برای این که دعایی بخونم، رفته بودم چون دوستانم بهم گفتند بیا بریم ...

ساعت نزدیکای یک بامداد بود. مردم همه دعا می­خواندن  گریه  می­کردن، بعضی ها سر به سجده گذاشته بودن یه چیزایی می گفتن بعضی ها هم ...

یه لحظه خنده ام گرفت گفتم: « اینا دیگه کین، دارن با کی حرف می زنن، برای چی، حالا کی آدم می­میره. تازه الآن که من جوونم باید جوونیمو بکنم...»

همینطور که داشتم حرف می­زدم با خودم که کمکم چشم هایم بسته شد، وقتی چشم هامو باز کردم دیدم مراسم تموم شده . دوستام پیشم نبودن، انگار اونا زود تر خسته شدند و رفتن. آرام بلند شدم و داشتم از حرم بیرون می­رفتم، عجیب بود هیچ حواسش به کس دیگری نبود. هر کس هم یه پلاستیک دستش اومد فکر کنم اون موقع که خواب بودم به مردم هدیه دادن.

ادامه مطلب...

 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 4:22 عصر روز 90/6/1

 
 



آتش گلوله و خمپاره لحظه ای قطع نمی شد. از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله می بارید. فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هر کس هر کجا می توانست پناه می گرفت. توی این وضعیت بودیم که یک هو یک بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپاره ای خورد کنارش موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا لحظه ای با چشمان حراسان و قیلی ویلی از جا پرید. لحظه ای به دور و اطراف نگاه کرد و گفت: «برادز، اتوشویی کجاست؟ لباسهایم بدجوری چرک شده!» با تعجب پرسیدم: «اتوشویی»

-آره. آخر می خواهم چندتا بربری بخرم، ببرم خانه!

دوزاریم افتاد که طرف موجی شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطی نکنه و بلاملایی سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم: «آنجاست. سلام برسان!»

گفت چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر بلا دفع شد.

 

بار دیگر شاسی گوشی بیسیم را فشار دادم و گفت: «صولت، صولت، یاسر. صولت، صولت، یاسر.» چند عراقی نزدیک می شدند به سویشان شلیک کرد. عراقی ها گرد و خاک کردند و فرار کردند.

-صولت به گوشم!

-صولت جان دشمن خیلی نزدیک شده. دیگر نمی توانیم از خجالتشان در بیاییم.چه کار کنیم؟

-یاسر جان مقاومت کنید.

-چی چی را مقاومت کنید. فقط من مانده ام و دو سه مجروح. پس نیروهای کمکی چی شد؟

-یاسر جان صبر داشته باش. خداوند با صابرین است!

بیسیم چی دوباره شلیک کرد و در گوشی بیسیم گفت: «بابا چرا روضه می خوانی؟ همه را زدند، کشتند. حالا دارند می آیند سراغ ما.» چند بار با فرمانده پیام رد و بدل کرد اما جوابی نگرفت. آخر سر نعره زد: «در به درِ بی معرفت. دِ لامصب اگر حرف مرا باور نمی کنی می خواهی گوشی را بدهم با خودشان حرف بزنی؟ اگر عربی بلدی، بسم الله!»

از آن سو خنده شنید و بعد: «برادر نام شما در تاریخ ثبت می شود. شما جاودانه شدید»

بیسیم چی سلاحش را که گلوله نداشت انداخت زمین. چند عراقی مسلح به سویش می آمدند. در گوشی بیسیم گفت: «باشد. ما که جاودانه شدیم. فقط دعا کن که از اسارت بر نگردم.کاری می کنم که تو مسابقات عقب مانده های ذهنی شرکت کنی.»

دوباره از آن سوی بیسیم خنده شنید. خودش هم خنده اش گرفت. عراقی ها هم اسیرش کردند.

 

آن قدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر و ترکش هم مثل زنبور ویزویزکنان از بغل و بالای سرم مخی گذشت. هر چند لحظه آسمان شب زده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من. خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا اینکه منوری روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یامهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم. اولی خم شد و گفت: «حالت چطوره برادر؟» سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم: «خوبم.الحمدلله.» رو کرد به دومی و گفت: «خب مثل اینکه این بنده ی خدا زیاد چیزیش نشده. بریم سراغ کس دیگه.» جا خوردم. اول فکر کردم می خواهد بِهّم روحیه بدهد و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا می دیدم که بی خیال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی: «ای وای ننه مُردم! کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. برای اینکه خدایی نکرده از تصمیمشان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولی گفت: «می گم خوب شد بَرش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود. ببین چه داد و فریادی می کنه.» دومی تایید می کرد و من، هم درد می کشیدم، هم خندهام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمی از دست بروم!


 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 10:33 عصر روز 90/4/19

 
 



در همین نشست انجمن تاریخ پژوهان در تاریخ 10/12/83 و با سخنرانی آقای مصطفی صادقی با موضوع «تحلیل تاریخی نشانه های ظهور» و با حضور اعضاء انجمن و مدعوین محترم در سالن همایش های انجمن های علمی برگزار شد،که گزارش مختصری از آن ارائه می گردد.

پرچم های سیاه

آقای مصطفی صادقی با اشاره به این که تشان تهضت بنی عباس پرچم های سیاه،و ابومسلم از داعیان آن ها بود،خاطرنشان کرد:اگر بخواهیم به مقایسه روایاتبا این موضوع تاریخی بپردازمی بای د گفته شود روایات، که از «الفتنِ» این حماد است از «کعب الاحبار» نقل شده،یعنی حتی از پیامبر(ص) هم نیست:(لا تذهب الایام حتی یخرج لبنی العباس رایات سود من قبل المشرق) و روایتی هم وجود دارد از علی بن ابی طلحه،که باز هم از معصوم نیست:«لا یدخلون دمشق برایات سود عظام یقبلون یها مقتله عظیمه شعارهم بکش بکش» و این کلمه بکش بکش در الفتن هست به همین صورت فارسی؛ و این موضوع از لحاظ تراریخ هم کاملاً صحیح است.پس روایاتی که رایات سود(پرچم های سیاه)را دارد،تطبیق ربر رایات سود عباسیان می شود و نشانه و علامت ظهور نیست.

ادامه مطلب...

 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 11:24 عصر روز 90/4/13

 
 



از اینکه اخراجی ها پرمخاطب ترین و پرفروش ترین فیلم سینمای ایران است، نمی توان گذشت و اینکه یک فیلم، با ژانر دفاع مقدس و با کارگردانی بسیجی و جبهه رفته، به این امر دست پیدا کرده برای ما افتخاری است.

نقدی که ما به این فیلم داریم، از نگاه خودمان و فرهنگ بسیجی است و کاری به اشکالات فنی و موضع گیری هایی که علیه این فیلم شد نداریم.

اگرچه از اینکه لج جلبک های سبز را گرفت و آنان از این فیلم بسیار رنجیده شدند و آن را تحریم کردند و حتی فیلم اخراجی ها3 را برای دانلود به صورت رایگان در سایت ها گذاشتند، بسیار خرسند شدیم اما این فیلم جای انتقاد هم نیز داشت.

با تمام این حرف ها این فیلم به خوبی حق را از باطل نشان داد واز این بابت باید به فیلم دست مریزاد گفت و به ده نمکی می گوییم: "دمِت گرم."


 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 8:22 صبح روز 90/3/13

 
 



چند وقت پیش بود که یکی از بچه های پایگاه زنگ زد و گفت: "سینما فیلم جنگی آورده،میای بریم ببینیم." من هم خیلی وقت بود سینما نرفته بودم گفتم حالا که بعد بوقی توی این مملکت یه فیلم جنگی ساخته شده، این فرصت رو از دست نمی دم.

قرار راس ساعت 15:30 بود که همه ی بچه ها جمع شده بودند و سوار ماشین به سمت سینما رفتیم. تا رسیدیم، سر در سینما زده بود اخراجی ها 3. با خودم گفتم: "ما که (نسبتاً) خیری از یک و دوش ندیدیم، خدا سومی رو به خیر کنه."

فیلم شروع شد:

سوژه ی اصلی فیم بحث انتخابات بود و بیننده با توجه به سابقه ی ذهنی که از انتخابات ریاست جمهوری گذشته داشت، متوجه می شد که شباهت های زیادی بین دباغ (رضا رویگری)، حاج صالح گرینوف (محمد رضا شریفی نیا) و سید مجتبی (سیدجواد هاشمی) با نامزدهای انتخابات 88 وجود دارد.از این رو با صحنه های این فیلم ارتباط برقرار می کند. کارگردان سعی کرده بود با بیان و زبان طنز پیام هایش را بگوید و موضع حق را از باطل نمایان سازد. اما اینکه چقدر در این کار موفق بوده، جای بحث است؟! اگر بخواهیم شوخی های این فیلم کاملاً طنز را مورد بررسی قرار دهیم،  باید گفت در بسیاری از مواقع فیلم، شوخی ها سطحی و دم دستی بوده وهیچ حرفی از جنگ و شهدا برای گفتن ندارد. حتی گاهی اوقات شوخی های فیلم، مغایز با شرع و عرف می شود و حتی تا جایی پیش می رود که آنقدر فیلم دچار خلأ طنز می شود که حتی برای خنداندن تماشاگر، روضه ی ابا عبدالله را هم به مسخره می گیرد و با سبک روضه خوانی هم شوخی می کند (که این کار را قبلاً در سریال دارا و ندار هم انجام داده بود) آیا نه اینکه ما این همه خون دادیم تا روضه ی ابا عبدالله پابرجا بماند، حالا چه معنی دارد که ما از روضه ی ابا عبدالله مایه بگذاریم تا آن خون ها را زنده کنیم؟

دراین فیلم از آهنگ های (رپ اون ور آبی) تند زیاد استفاده شده بود و زنان حجاب و پوشش مناسبی نداشتن. شاید گفته شود: « که خوب واقعیت هم همین است. وضع تهران بهتر از این هم نیست (متأسفانه) . نکند توقع دارید توی فیلم همه چادر سر کنند؟! فیلم باید با واقعیت های جامعه تطابق داشته باشد!...

اما این مسلم است که هر واقعیت دردناکی را نمی توان نمایش داد، یا به هر نحوی نمایش داد؛ زیرا شاید گاهی اوقات مصداق اشاعه ی فحشاء باشد.اما اینکه چطور نمایش داده شود که نه مصداق فحشاء باشد و هم در عین حال با جامعه ی کنونی تطبیق داشته باشد به نظر می رسد طیف مخاطبان یک فیلم مربوط به دفاع مقدس متفاوت است از طیف مخاطبان فیلم های عشق و عاشقی. 

انگار تمام عومل این فیلم از تمام راهکارهای ممکن اعمم از آهنگ های تند، استفاده از بازیگران ویترینی و حتی  استفاده از نقل  فیلم های کنونی طنز ایران چون احمد پور مخبر و حلیمه سعیدی را به کار گرفتن تا فقط و فقط یک فیلم صرفاً بفورش بسازند.

جالب اینجاست که در طول این فیلم اتفاقات زیادی افتاد که هیچ ربطی به شهدا نداشت ودر پایان با یک شعر درباره ی مثلاً شهدا و نشان دادن چند عکس از شهیدان، این فیلم را به زور به جنگ و شهدا چسباند.

فیلم تمام شد:

از سینما بیرون آمدیم همه ی بچه ها درباره ی فیلم صحبت می کردند. هرکس چیزی می گفت: "فیلمِ خنده داری بود.  دیدی اون آهنگ چقدر شبیه فلان خواننده بود! چقدر زنها بدحجاب بودند! من که اصلا خوشم نیومد!

ویک سوال مهم تر: «ببخشید، این فیلم چه ربطی به شهدا داشت؟!»

با گذشت زمان اخراجی های یک، دو و سه به ترتیب هر کدام کم تر از دیگری رنگ و بوی جنگ و شهدا را گرفت و تا به جایی پیش رفت که به نظر من به جای تبلیغ جنگ و شهادت، عکس آن را پیش گرفت و باید نامیدش افراطی ها نه اخراجی ها!

ما داریم در سینمای جنگ به کجا می رویم؟ تکلیف ما با خودمان هم روشن نیست. ما یک زمان می آییم فیلم جبهه می سازیم و شهدا را مانند ملائک پاک و بی گناه معرفی می کنیم و به یکباره می آییم آنها را به شکل لات چاله میدونی در می آوریم و به این فکر نمی کنیم که مخاطب دچار چه دوگانگی ای می شود.

متاسفانه طی دو سه سالِ موج فیلمهای طنز (آن هم به تعداد بالا) سینمای ایران را فراگرفته و همه به فکر کسب درآمد هستند. البته ما خوشحالیم که پرفروش ترین فیلم تارخ سینمای ایران، یک فیلم جنگی است اما متاسفیم از این که از جبهه ها فقط طنزش را رواج داده اند!


 

خواندنی ها
نویسنده : واحد نشریه » ساعت 8:20 صبح روز 90/3/13

 
 


<      1   2